زان یار مهربانم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو این حکایت
داستانی از حضرت مولانا رو نوشتم در باب حکایت عاشق و معشوق
عشق از اول سرکش خونی بوود*تا گریزد هرکه بیرونی بوود
روزی عاشقی به معشوق خود میگفت
ای یار تا کنون تمام خدمت ها را برای تو انجام دادم
چه شب هایی که تا صبح برای تو بیدار ماندم
و اکنون میگوییم اگر خدمتی است که بر تو نکردم ارشاد
فرما تا انجان دهدم با سرو جان
اگر قرار است 70با رمانند جرجیس نبی برای تو کشته شوم
اگر قرار باشد باری تو کور شوم مثل شعیب اگر قرار است به دهان نهنگ برم مانند یونس اگر قراربه داخل اتش روم
معشوق گفت این هایی که تو کردی همه از بهر فرع هستند تو اصل را انجام ندادی پرسید
گفتش ان عاشق بگوکان اصل چیست ** گفت اصلش مردن است و نیستی است
پرسید
اصل چیست ؟گفت تو باید برای من می مردی
تو همه کردی نمردی زنده ای** همین بمیر ار یار جان بازند ها ی
پس عاشق سر بر زمین گذاشت و جان به جان افرین تسلیم کرد
و مرد اما میخندید مانند گل نو شکفته ای در درحال شکفتن است
هم در ان دم شد دراز و جان بداد **همچو گل در باخت سر خندان و شاد
و سر کش خونی بودن عشق باز هم معلوم شد
عشق از اول سرکش خونی بوود*تا گریزد هرکه بیرونی بوود